روزمرگى....
قبل از شروع ترم جديد ، خاله مونا و خاله نگين يه جشن خيلى خوب گرفته بودن ،خيلى عالى بود ،فقط شما چون شب قبلش خوب نخوابيده بودى زياد سرحال نبوديم ، يه روز خيلى سرد ،كه از كلاس برگشتيم ،گفتى مامان بريم پارك ،قرار شد بريم پارك ژوراسيك ، ولى همين كه وارد شديم و اون دايناسورها تكون خوردن ،ترسيدى ،هر كارى كردم فايده نداشت ،مجبور شدم ببرمت پارك كه تاب و سرسره سوار شى كه چون هوا خيلى سرد بود زود رفتيم خونه ،البته با دلخورى شما يه روز خوب با طاها جون كه مهمون ما بودن ...